بنام او که آنقدر آه کشیدم تا تورا برایم فرستاد
نمـی دانم شایــد سلام
گاهی دلم می خواد بدانی حال من چگونه است اما بدان که من همیشه حال تو را میدانم
اغلب دلم برایت تنگ می شود هر لحظه یک بار تنفست می کنم . جای تعجب نیست
یک دیوانه دارد باهات حرف می زند خودت قضاوت کن که اول دیوانه نبود و حالا خوشحال است که تو دیوانش کردی .
آن وقت ها می گفتند او در باران آمد و من از آن وقت تا وقتی تو آمدی انتظارت را می کشیدم بی آنکه بدانم گم شده ام کیست و دیروز هر چه نگاه به پنجره ریختم او نیامد و یا نه دیوانگی ست ببخش ،تو نیامدی .
می دانم قرارنبود که بیایی و چه زیبا می شود کسی وقتی بیاید که قرارنیست . راستی آن چیزهایی که سال ها پیش بردی حالا کجاست ؟
اینگونه نگام نکن دلم را می گویم . تنهایی گاهی سبب می شود که در دامنه های زندگی اتراق کنی و بار تحملت را بر شانه های کوه بگذاری تا حستگی ات کمی در برود.
راستی چه حکمتی است که من بیشتر غروب ها دلم برایت تنگ می شود نه فکر کنی که خورشیدی نه عزیزم خورشید شب ها می رود و گل های آفتاب گردان را به حال خودشان می گذارد.
اما جالب ست که تو مهتاب هم نیستی که روزها هم بروی، در حقیقت تو هیچ وقت نمی روی که قرار باشد بیایی. اولین باری که رفتی هنوز این معما را نمی دانستم اما آن وقت که با لحن فریادی یت مانع چکیدن اولین تگرگ اشکم شدی فهمیدم رفتن نوعی ماندنست و تو رفتی که بمانی وماندی آنقدرماندی و از آن سوی دور دستها ی مدیترانه برایم خواندی که من با تو و بی تو برای تو نوشتم .
آن قدر پاسخ گذاشتی و گذشتی که آخرش نه بخاطرمن راستش به خاطرکه، شاید به خاطرخودت برگشتی و همین مثل آن یک دانه عکست که کنار دیوان حافظ وروی طاقچه خود نمای می کند کلی غنیمت است .
بمان اما این بار نه دیگر از آن ماندن هایی که رفتن دارد این بار به زبان عامیانه بمان ، به زبان همه که وقتی تنها می شوند ماندن کسی را زیر لب با صاحب آسمانها در میان می گذارند ، یک بار هم به خاطر کسی که یک عمر برایت مرد بمان .
اما لا اقل بگو بنویس نقاشی کن یا اشاره کن به خاطر او مانده ای ، منت چشمان تو هم عالمی دارد مافوق عالم رویا .
بازدید دیروز: 7
کل بازدید :16269